مژده مواجی – آلمان
اِریکا در شهرکی نزدیک برلین که پدر و مادرش در آن زندگی میکردند، مطب خود را افتتاح کرد و مشغول به کار شد. آخر هفتهها از آن شهرک به برلین برمیگشت تا کنار همسرش باشد. همسرش در برلین کار میکرد و هر دو در خانهای مستأجر بودند. او مدتی طولانی از آن شهرک به برلین در رفتوآمد بود. بهمرور زندگی مشترکشان دچار تشنج شد و طولی نکشید که از هم جدا شدند. همسرش وسایلش را برداشت و از خانه رفت.
بعد از جدایی، اریکا خانۀ کرایهای در برلین را خالی نکرد و مانند قبل از شهرکِ محل کارش به برلین در رفتوآمد بود. او وسایل اتاقها را همانطور دستنزده نگه داشت. ناگهان صاحبخانه تصمیم به فروش خانهاش گرفت و او باید خانه را در برلین خالی میکرد. اریکا با خودش گفت: «انباری را در برلین کرایه میکنم و تمام وسایل زندگی قدیمیام را آنجا میگذارم.»
اریکا تا چند سال حلقۀ ازدواج را از انگشتش بیرون نیاورد. وقتی که همسرش با زن دیگری ازدواج کرد، بالاخره با زحمت حلقه از انگشتش آزاد شد و در گوشهای از کمدش جا گرفت.
اریکا از برلین دل نمیکند. به برلین که میرفت، از کنار محل همسر سابقش رد میشد تا سروگوشی آب بدهد. مرتب به آرایشگاه سابقش میرفت تا موهایش را مانند همیشه اصلاح کند. مدل موهایش ثابت بود. خیلی کوتاه و بلوند.
سالبهسال پدر و مادر مسنش ازکارافتادهتر میشدند. اریکا مراقبت از آنها را به عهده گرفت. گرفتاریاش که زیاد میشد، عینکش را روی چشمش جابهجا میکرد و غرغرکنان میگفت: «خواهر و برادرم کمک نمیکنند و تمام زحمات روی دوش من است.»
بعد از سالها مراقبت از پدر و مادر مسنش، آنها پشتسرهم زندگی را وداع گفتند. اریکا وارث اصلی خانۀ ویلایی مادر و پدرش با باغچۀ بزرگش شد. سهمِ کمی را که به برادر و خواهرش رسیده بود، خرید و مطبش را به خانهٔ والدین انتقال داد. خواهر و برادرش رو ترش میکردند و از دست او حرص میخوردند.
خالۀ مسنِ اریکا هم بعد از مدتی ازکارافتاده شد. اریکا مدام به او سر میزد. اخم به چهره میانداخت و میگفت: «خواهر و برادرم کمک نمیکنند. خالهام هیچوقت تشکیل خانواده نداد و کسی را بهجز ما ندارد. گاهی من هم حوصلۀ او را ندارم. حالا که پیر شده، اخلاقش با بچۀ کوچک فرقی ندارد. با او باید حوصله و اعصاب پولادین داشت.»
خالۀ ۹۹ ساله فوت کرد. اریکا به بانک رفت تا وصیتنامۀ خاله را که در صندوق امانات بانک بود، بردارد. خواهرش زودتر از او آنجا ایستاده بود. کارمند بانک فقط به اریکا که وکالت خالهاش را داشت، اجازه داد که صندوق را باز کند. اریکا وارث خاله شد.
خواهر و برادر اریکا دندانقروچهکنان گفتند: «اریکا سهم ما را برد. اریکا پول جارو میکند.»
اریکا خانهای را که خالهاش در آن مستأجر بود، بدون فسخ قراردادِ کرایه، با تمام خرتوپرتِ آن نگه داشت تا بهمرور آنها را جایی انبار کند.
این روزها اریکا اندام فربهش را روی صندلی در مطبش بهسختی تکانی میدهد و با خودش فکر میکند: «هفتاد سالم شده، ولی نمیتوانم تصور کنم که روزی بازنشسته بشوم.»